میگفت چشم هایت را دوست دارم،سبز،مثل جنگل
وقتی که میخواست برود،دستش را گرفتم و گفتم به چشمانم نگاه کن و بگو که میروی،به چشم هایم نگاه کن تا رفتنت را باور کنم
سرش را پایین انداخت
نگاه نکرد و رفت
و حال من ماندم و منی که رفتنش را باور نمیکند
من با چشم هایم رفتنش را دیدم و حال جنگلی که آنها را دوست داشت همیشه در حال باریدن است و من باور ندارم که نیست
من باور ندارم که بعد از رفتنش هنوز هم زنده ام
دست روی قلبم میگذارم،آری میتپد
میتپد اما شک دارم که زندگی هم میکند
میتپد و لعنت به تپش های ثانیه ای اش
راستی،زنده هایی که مرده اند،مینویسند
گاهی هم نقاشی میکشند
و از روزی که او رفت،سلاحی را برداشتم و به قلبم شلیک کردم و در میان این شعر ها پخش شدم
دیگر پیدا نیستم
دختری افسرده،ساکت و پژمرده،تصویر من در ذهن دیگران شده است
مرده ها هم گاهی که نه،همیشه مینویسند
من مینویسم،همیشه مینویسم
همیشه
باور ,هم ,چشم ,رفتنش ,حال ,دوست ,را دوست ,میگفت چشم ,باور ندارم ,را باور ,نگاه کن
درباره این سایت